ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


لوگوی سه گوش

 شاعرانه







نويسندگان



آثار تاريخي مریم



دوستان مریم



من و دوستانم همه با هم



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





عکس

 

 


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 12:54 قبل از ظهر | |







چهار چیز برگشت ناپذیرند:

 


: جمله ی خارج شده از  دهان 

: زندگی و عمر گذشته 

: تیر رها شده از کمان

:فرصت های از دست رفته در زندگی

 

دوستان بهتون توصیه می کنم این داستانو بخونید؛ پشیمون نمی شید.

 

هر چقدر  به خود فشار می‌آورم یادم نمی‌آید که چگونه سر از اینجا درآوردم. تا چشم کار می‌کند خاک نرم و گرمای کشنده‌است. آفتاب لعنتی تا مغز استخوان آدم فرو می‌رود. بوی پخته شدن پوستم را احساس می‌کنم. اولش فکر می‌کردم  باد گرم است که بوی غذای پخته را با خودش می‌آورد، اما چند ساعتی است فهمیده‌ام این پوست بدنم است که دارد توی این آفتاب لعنتی می‌پزد. یادم نمی‌آید که چگونه سر از اینجا درآوردم. تا جائی که به یاد دارم چند مایلی است که در این صحرای بی آب و علف پیاده راه می‌روم. چند ساعت پیش، دقیقا نمی‌دانم چند ساعت، به جمجمه حیوانی برخوردم. سعی کردم، اما نتوانستم تشخیص دهم آن قیافه عوضی مال چه حیوان بو گندویی بوده. تا به حال ذهنم را الکی مشغول خود کرده.

 جیره آبم تنها یک بطری نصفه پر است که آن هم دارد توی این آفتاب لعنتی کمتر و کمتر می‌شود و مجبورم بطری را زیر لباس‌هایم قایم کنم تا دست آفتاب لعنتی به آن نرسد. یک بار از دور مردی را دیدم که ایستاده بود و زحمت تکان خوردن را هم به خود نمی داد.با سرعت به طرفش دویدم.می دانید با چه چیزی مواجه شدم؟یک سنگ بد قواره که شبیه آدم کله پوک و عوضی‌ای مثل خودش بود. از فرط عصبانیت به او فحش دادم. حتی بهش تف انداختم.

 شنیده‌ام که شب‌های صحرا برعکس روزهایش سرد و طاقت فرساست و چند ساعت دیگر بایستی سرمای لعنتی را تحمل کنم. می‌دانید؟! چیزی دستگیرم شده. تا چیزی را تجربه نکردید درباره‌اش حتی فکر هم نکنید و به حرف عده‌ای احمق گوش ندهید.حداقل اینجائی که من گرفتار شدم و یادم  نمی‌آید که چگونه سر از اینجا درآورده‌ام، سرمای شب‌هایش در حد جزایر قناری است نا جائی که بعضی وقت‌ها احساس خرسندی می‌کنم اینجا هستم چون می‌توانم به سبک مغز بودن تعدادی از انسان‌ها پی‌ببرم. بوئی گندیده دارد اذیتم می‌کند. نمی‌توانم حدس بزنم منشا اش کجاست. دنبالش هم نمی‌گردم. دلیلی نمی‌بینم که در این مورد از خود حرکتی انجام دهم. به نظرم اینجا همه چیز گندیده، چه برسد به این بو.

 من که بی‌خیال این محل گندیده شده‌ام باید به این بوی گند هم روی خوش نشان ندهم. چشمم به چند متر آن‌طرف تر می‌افتد. شیئی سیاه نسبتا بزرگ نظرم را جلب کرده. به طرفش می‌روم. لحظه‌ای از ترس خشک می‌شوم. بوی گند بیشتر شده است. سوسک بزرگی است که سیبی به پشتش فرو رفته است و بوی بد از جائی بلند می‌شود که سیب آنجاست. سیبی گندیده به اضافه یک جراحت عفونی. حالم دارد به هم می‌خورد اما چشمم همچنان به سوسک است و از ترس نمی‌توانم تکان بخورم. سوسک به طرفم بر می‌گردد. غذا می‌خواهد. نمی‌توانم به خودم ثابت کنم که این یک خوابه، خوابی که از واقعیت هم واقعی تره. نباید از حرف زدن سوسک تعجب کنم و اين را با گاز زدن زبانم به خودم می‌فهمانم. دستم را به کیف خاکستری رنگم فرو می‌کنم که از گردنم آویزان است. دستم از سوراخ ته کیف خارج می‌شود. کیفم پاره بوده و تنها آذوقه‌ام جائی از این صحرا جا مانده است. از سوسک معذرت می‌خواهم. می‌گوید از وقتی یادش است اینگونه بوده ولی باز جای خوشحالی است که از من نترسیدی. لحظه‌ای فکر کردم که حرفم را درباره گم کردن آذوقه‌ام بور نکرده است و از طرفی نمی‌خواستم توجیهش کنم. از او خداحافظی کردم و به راهم ادامه می‌دهم.

 آفتاب لعنتی دوباره دارد از انتهای صحرا خود را بالا می‌کشد. آبم تمام شده و لب‌هایم از فرط بی‌آبی ترک شدیدی خورده‌اند. مزه مشمئز کننده خون را زیر زبانم حس می‌کنم. یادم نمی‌آید که چگونه سر از اینجا درآورده ام. چند دقیقه‌ای نمی‌گذرد که دوباره هوا گرم می‌شود و آفتاب لعنتی می‌خواهد در استخوان‌هایم نفوذ کند. به عقب بر می‌گردم، یک جوری دلم پیش آن سوسک است. اثری از او نمی‌بینم و می‌دانم که گرسنه است. من نیز گرسنه‌ام اما او بیش تر از من گرسنه‌اش بود. دارم بینائی‌ام را از دست می‌دهم، جلو تر جائی را می‌بینم که فکر می‌کنم زندگی درش جریان داشته باشد.آدم توی مقاطعی از زندگیش نمی‌تواند چیزی را که با چشمانش می‌بیند باور کند. نزدیک تر که می‌شوم به راستگوئی چشمان کم سویم آگاه تر می‌شوم و واقعا آن چیزی که می‌بینم حقیقت دارد. مردم،خانه ها، مغازه‌ها. مردمش متمدن به نظر می‌رسند و به صحرا نشینان شباهتی ندارند. سفد پوست هستند و لباس‌های رسمی به تن دارند. می‌دانید که منظورم از لباس‌های رسمی چیست؟ اگر نمی‌دانید مشکل از خودتان است. جلو تر که می‌روم از حرف زدنشان چیزی دستگیرم نمی‌شود. از کنارم رد می‌شوند. انگار هیچ کدامشان مرا نمي‌ینند. حتی نگاهم هم نمی‌کنند. انگار هیچ کدامشان مرا نمی‌بینند. شاید رسمشان این باشد که به غریبه‌ها نباید محل سگ هم گذاشت. دیگر آفتاب لعنتی را احساس نمی‌کنم. گرما معنائی برایم ندارد. خوابم می‌آيد. سایه‌ای کنار دیوار گسترده شده می‌روم کمی بخوابم.

 بیدار که شدم شاید بتوانم با این مردم نه چندان جالب و عبوس ارتباط برقرار کنم.

 چاه آبی آنطرف تر وجود دارد اما نای راه رفتن به طرفش را ندارم. حتی تشنگی‌ام از بین رفته و فقط می‌خواهم بخوابم. این چندمین دفعه در طول دو روز است که به اینگونه چیزها بر می‌خورم. چند ساعت است که خوابیده‌ام؟ اگر از من می‌پرسیدن می‌گفتم که یادم نیست.البته اگر جوابم مهم باشد. هیچ‌کس را در دهکده نمی‌بینم. از مردم غیر عادی آن خبری نیست. مثل اینکه آفتاب لعنتی آنها را فراری داده باشد. شاید بخواهم دوری در این دهکده بزنم. به یک‌باره متروک شدنش باعث ترسم شده است. چوب سفیدرنگی را از دور روی چاه آب می‌بینم. قادر به ایستادن روی پاهایم نیستم. چوب سفید می‌تواند تکیه‌گاه خوبی برایم باشد. چند متری با چاه فاصله دارم که متوجه می‌شوم که چوب سفید اسکلت انسانی است که از نیم تنه به داخل چاه آویزان است . از گردنش کیفی خاکستری آویزان است. دستم را داخل کیف می‌کنم. انگشتانم از سوراخ ته کیف خارج می‌شوند. او هم آذوقه‌اش جائی از این صحرا جا مانده است. هر چقدر به خود فشار می‌آورم یادم نمی‌آید که چگونه سر از اینجا درآورده‌ام.

 

جالب بود نه؟ گفتم پشیمون نمی شید...


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 6:42 بعد از ظهر | |







شعر بهار

 این هم شعر بهار از فاطمه سبحانی دانش آموز کلاس چهارم دبستان گل های زندگی که اگه به نام شاعر کوچک ازش یاد کنیم زیاده گویی نکرده ایم.

با تصویر گری مریم پژومان.


امیدوارم با تشویق و حمایت از این نوباوگان در این عرصه، بتوانیم نویسندگان و شاعران بزرگی در آینده به میهن اسلامی مان هدیه کنیم...ما می توانیم.


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 9:46 قبل از ظهر | |







مهر مادر

 

 

پیامبر اکرم-ص:

هر کس پیشانی مادر خویش را ببوسد، از آتش جهنم دور می ماند . . .

 

ارزشمندترين وقايع زندگي معمولا ديده نميشوند ويا لمس نميگردند، بلکه در دل حس می شوند.

لطفا به اين ماجرا كه دوستم برايم روايت كرد توجه كنيد.

اوميگفت كه پس از سالها زندگي مشترک ، همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد. و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.

زن ديگري که همسرم از من ميخواست که با او بيرون بروم مادرم بود که 19 سال پيش بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم.

آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم. مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست.

به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشيم. او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد.آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم. وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.

با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.

وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند.

ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود .

پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من نگاه ميكند، به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند.

من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتي صميمانه داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم.

وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم.

کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد.يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود: نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.

و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم.

در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.

هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست

زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود.

هرگز فراموش نکنیم که بزرگی گفته : دسته گلی که بعد از مرگم بر مزارم میگذاری با یک شاخه اش قبل از مرگ مرا یاد کن.

هیچ وقت برای اختصاص دادن به پدر و مادر مهربان مان دیر نیست ، امروز بهتر از ديروز و فرداست .


 


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 11:34 قبل از ظهر | |







با تشکر از استاد داوود داغستانی


 

 


فلک کور است ، دلم شوریده در شور است

صدای خنده و آواز می آید .

زکوی دلبرم امشب صدای ساز می آید
دلم بی وقفه می لرزد.

نمی دانم چرا تنگ است و می ترسد؟
قدم لرزان به سوی کوچه می آیم

 
دو دستم را به روی یکدیگر با حرص می سایم
خدایا ترس من از چیست؟
عروس جشن امشب کیست؟
صدای همهمه با ورود شیخ عاقد میشود خاموش

. . .

صدای شیخ می آید :
عروس خانم وکیلم من؟
جوابم ده وکیلم من؟
صدای آشنایی بله می گوید و مردم یکصدا با هم مبارک باد می گویند
خدای من صدای اوست!!!
صدای آشنا از اوست!!!
دلم در سینه می افتد برای مدتی ساکت برای مدتی خاموش …………………
صدای نعره ام در کوچه می پیچید
خدای من مبارک نیست.مبارک نیست
بگوئیدم دروغ است آنچه بشنیدم
بگوییدم دروغ است آنچه فهمیدم
نگار من عروس جشن امشب نیست
ولی ناگه صدای نعره ام در ساز می میرد و
داماد شاد و خندان از نگارم بوسه میگیرد
فلک کور است زمین و آسمان کور است
خدای من! خدای مهربان من؟
چه کس گوید این سان، ساکت و آرام بنشینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر مردم نمی دانند، تو که نادیده می دانی
همین دختر که امشب بله می گوید
عروسی را که امشب عاشقانه ره به سوی هجله می پوید
قسم می خورد عروس ماست
عروس هجله گاه ماست
کجا رفت عهد و پیمانش؟؟؟
کجا رفت آن قسم هایش؟؟
یعنی عهد و پیمان هیچ؟؟
وفا و عشق و ایمان هیچ؟
قسم ها اشکها، سوگندها، حتی خدا هم هیچ…؟؟؟
عجب دارم چرا یارب تو خاموشی؟
چرا بر خاطر این دل نمی جوشی؟
وگرنه کی خدا این صحنه را بیند و خاموش بنشیند؟
آهای مردم!
شما هرگز نمی دانید
عروسی را به سوی هجله می رانید
که تا دیروز نگارم بود، همین دیشب کنارم بود
جهانم بود،تمام کشت و کارم بود
در آغوشش قرارم بود بهارم بود
نمی دانم چرا جغدان به روی بام من امشب نمی خوانند
مگر شومی تر از امشب چه می خواهند؟
پس چرا این آسمان امشب نمی بارد؟
پس چه می خواهد؟!؟
دلم رنجور و ویران است
نگارم شاد و خندان است
در و دیوارشان امشب چراغان است
درون هجله گاهش بوسه باران است
خدایا دگر جز مرگ هیچ نمی خواهم نمی خواهم

 

نمی خواهم……
من امشب از خودم از عشق از این دنیا که هیچش اعتباری نیست بیزارم
من امشب سخت بیمارم
رفیقان باده بازآرید مرا تنهای تنها با غم و اندوه بگذارید
شاعر: داوود داغستانی

شعر غمناک فلک کور است از داوود داغستانی

 



[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 9:25 بعد از ظهر | |







دلنوشته

دلنوشته


 

تبعید گشته ام

 

 

 

به نام زندگانی

 

 

 

آه نه!

 

 

 

جزای بودنم

 

 

 

حبس ابد است

 

 

 

در قفسی که

 

 

 

به پرنده

 

 

 

تهمت پرواز میزنی

 

 

 

سالیان سال

 

 

 

آن گاه که

 

 

 

با دو بال شکسته

 

 

 

در این زندان تنها

 

 

اسیر و محبوس است ...

 

 

دلنوشته : مریم پژومان


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 2:12 بعد از ظهر | |







سخنان پائولو کوئلیو (Coelho Paulo)

                       

Coelho Paulo: 

The only reasons for action … 

For Love' 

For Victory' 

For the glory of God. 

پائولو کوئلیو :  

تنها انگیزه های دست به کاری زدن ...

عشق ،

پیروزی  

وشاد کردن خداست.

 

 

 

 

Miracles  occur all around us' signs from God show us the way' angels plead to be heard ' but we pay little attention to them …

 

 

-          در اطراف ما همواره معجزاتی رخ میدهند، نشانه هایی از سوی خدا به ما راه را نشان میدهند، فرشتگان میکوشند تا به کلامشان گوش دهیم، ولی ما آن چنان توجهی به آنها نمیکنیم ...


 

 

 

Have courage … Open your heart ' and listen to what your dreams tell you. Follow those dreams' because only a person who is not ashamed' can manifest the glory of God.

 

 

 

 

-          شهامت داشته باش ... دریچه ی قلبت را بگشا ، و به آنچه رویاهایت میگویند گوش کن . در پی رویاهایت باش ، چرا که تنها آنان که خجالت زده نباشند میتوانند شکوه خدایی را تجلی بخشند.

 

 

 

Tell your heart that the fear of suffering is worse than the suffering itself.

 

 

 

 

 

-          به خود تلقین کن که ترس از شکست از خود شکست بدتر است.

 

 

 

-       What is this force that drives us far from the comfort of the familiar and makes us takes up challenges instead' even though we know that the glory of this world is only transitory ? I believe this impulse is called the search for the meaning of life . Over many years of seeking a definitive answer to this question in books ' art and science ' and in both the dangerous and easy paths . I have followed ' I have found many answers . I am convinced now that a definitive answer will never be given to us in this life ' but that ' at the last ' at the moment when we stand once more before the creator ' we will understand each opportunity that was offered to us. 

 

 

 

-          چه نیرویی است که باعث میشود از آرامش ، آنچه برای ما آشناست دل بکنیم و در پی مبارزه ای تازه برویم ، در حالی که می دانیم شکوه این دنیا زود گذر است؟به عقیده ی من نام این انگیزش در جستجوی معنای زندگی بودن است . سال هاست که برای یافتن یک پاسخ قطعی به این پرسش در کتابها ، در هنر و در علم ،جستحو نموده ام ، و در راه های و دشوار گام نهاده ام ، به راهم ادامه داده ام و به پاسخ های گوناگونی دست یافته ام . حال ایمان دارم  که هرگز در این دنیا به این پرسش پاسخی قطعی داده نخواهد شد ، بلکه در پایان ، و آن هنگام که بار دیگر در حضور خالق می ایستیم ،و به تمام فرصتهایی که به ما داده شده است آگاهی پیدا می کنیم.

 

 

   


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 9:20 قبل از ظهر | |







هفته ی معلم گرامی باد

 

تقدیم به همه ی معلمان دلسوز و زحمتکش ایرانی

 

 

معلم ای فروغ جاودانی، معلم مهر پاک آسمانی

 

 

معلم ای چراغ راه دانش، معلم آیه های مهربانی

 

 

مرا ازجهل و نادانی رها کن، مرا باعلم و ایمان و خدا کن

 

 

بیا ای گل تو از گهواره تا گور، مرا باعلم و دانش آشنا کن

 

 

بیا ای گل تو از گهواره تا گور، مرا باعلم و دانش آشنا کن

 

 

دلی شفاف چون آیینه داری، محبت و صفا در سینه داری

 

 

اگر داری گهی اخمی به چهره، ولی بی شک دلی بی کینه داری

 

 

معلم ای بهار آفرینش، تو هستی افتخار آفرینش

 

 

معلم ای بهار آفرینش، تو هستی افتخار آفرینش

 

 

تو هستی گوهر نایاب دریا، عجب دارم ز کار آفرینش

 

 

معلم ای فروغ جاودانی، معلم مهر پاک آسمانی

 

 

معلم ای چراغ راه دانش، معلم آیه های مهربانی

 

 

مرا ازجهل و نادانی رها کن، مرا با علم و ایمان و خدا کن

 

 

بیا ای گل تو از گهواره تا گور، مرا با علم و دانش آشنا کن

 

 

دلی شفاف چون آیینه داری، محبت و صفا در سینه داری

 

 

اگر داری گهی اخمی به چهره، ولی بی شک دلی بی کینه داری

 

 

تو می خواندی الفبای رشادت، تو گفتی راه ایمان و سعادت

 

 

به مردانی که رفتند عاشقانه، تو دادی درس ایثار و شهادت

 

 

به مردانی که رفتند عاشقانه، تو دادی درس ایثار و شهادت

 

 

 

 

شعری از ایرج میرزا

 

 

گفت استاد مبر درس از یاد

 

 

یاد باد آن چه مرا گفت استاد

 

 

یاد باد آن که مرا یاد آموخت

 

 

آدمی نان خورد از دولت یاد

 

 

هیچ یادم نرود این معنی

 

 

که مرا مادر من، نادان زاد

 

 

پدرم نیز چو استادم دید

 

 

گشت از تربیت من آزاد

 

 

پس مرا منت از استاد بود

 

 

که به تعلیم من استاد استاد

 

 

هر چه می دانست آموخت مرا

 

 

غیر یک اصل که نا گفته نهاد

 

 

قدر استاد نکو دانستن

 

 

حیف استاد به من یاد نداد

 

 

 

 

 

 

 

 

آن که نقاش است و نقشی ساخته

 

 

با قلم طرح نویی انداخته

 

 

در مسیر واژه های دوستی

 

 

سطر سطری زآشنایی داشته

 

 

آنکه چون اسطوره های پارسی

 

 

عین و لامی را به میم افراشته

 

 

هم ردیف انبیاء و عارفان

 

 

پوششی بر جهل جاهل بافته

 

 

آنکه آهنگ و کلامی دل ربا

 

 

از برای درس خود آراسته

 

 

چشمه های معرفت جوشد ز او

 

 

دانشی از حد فزون انباشته

 

 

لحظه هایش پر شده از خاطرات

 

 

خاطراتی که زدل جان باخته

 

 

هرچه از عطرش ببویم کم بود

 

 

او گلستان ها ز گل ها کاشته

 

 

آنکه معمار است و الگوی همه

 

 

لاله ای بر قلب خود بگذاشته

 

 

با سلاح علم در راه مراد

 

 

چون جلوداران به کفران تاخته

 

 

آن معلم آن مربی آن که او

 

 

از فنونش عالمی پرداخته

 

 

او عزیز است و مقامش پاس دار

 

 

چونکه یزدان نام او بنگاشته

 

 

عارف آن باشد که چون قطعه زمین

 

 

هرکسی او را لگد انداخته

 

 

یعنی از زهد و کلام و علم او

 

ذره ای از دانشش برداشته

 

 

 

 

پاینده باد ایران

 

 

 

 

 

روز گاری جهل بر جانم نشست

 

 

 

جهل تیره چهره جانم شکست

 

 

 

آمدی با صبر و مهر و یک قلم

 

 

 

تیره جان مرا تو دم به دم

 

 

 

با شکیبایی چه نیک آراستی

 

 

 

جهل را درمان شیرین کاستی

 

 

 

ای فرشته آمدی دیوم رمید

 

 

 

اقرا رحمان به جانم پر کشید

 

 

 

من نمی دانم پرید از خانه ام

 

 

 

تا کنار شمع تو پروانه ام

 

 

 

تو معلم شعله جان منی

 

 

 

فصل دردم قرص درمان منی

 

 

 

من تمامی خاکم و گل می شدم

 

 

 

بسته دنیا و منزل می شدم

 

 

 

تو مرا منزل سمایی کرده ای

 

 

 

از نهایت رو نمایی کرده ای

 

 

 

از زمینم برده ای تا سوی او

 

 

 

لایق تو جنت و مینوی او

 

 

 

 

 

 

شعر از علاء الدین عزیزی


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 2:53 بعد از ظهر | |







سرآغاز مطلب

زندگی را نخواهیم فهمید...

زندگی را نخواهيم فهميد اگر از همه گلهای سرخ دنيا متنفر باشيم فقط چون در کودکی وقتی خواستيم گل سرخی را بچينيم 

 

لطفا به ادامه مطلب سر بزنید...


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 12:59 قبل از ظهر | |







دانلود آهنگ جدید احسان خواجه امیری به نام احساس آرامش

دانلود آهنگ جدید احسان خواجه امیری به نام احساس آرامش از آلبوم عاشقانه ها

دانلود کنید و از شنیدنش لذت ببرید.

احسان خواجه امیری

maryampejoman.persiangig.com/audio/01%20Ehsase%20Aramesh.mp3

 

 


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 7:21 بعد از ظهر | |



صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 8 صفحه بعد

تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس